با اجازه ی تو...
گاهی نوشتن تو یه جای پرت و پلا خیلی راحتتره... شایدم جای گاهی باید میگفتم همیشه! و من اینجا الان راحتترم!
فردا شهادت حضرت زهراس... به روایتی...
و من...
خونه خالیه! همه رفتهن برا مراسم عزاداری و من اونقدر خسته بودم که خواب نذاشت حتی رفتنشون رو خبر شم!
حالم گرفته اس
هرچقدرم این مدیا پلیر برات روضه بخونه انگار اونی نمیشه که دل تو رو آروم کنه!...
دل خوش میکنم به مسجد و منتظر اذان میمونم... کاش آرومم کنه!
|
با اجازه ی تو!
نمی دونم اصلا اجازه میدی یا دارم سر خود این کارو می کنم!
می خوام بنویسم، زیااااااااااااااااااااااااااااد. ولی هر بار می نویسم و پاک می کنم!
دکتر! دعات در حق من یکی مستجاب شده انگار!هر چند ایمان دارم چیزی جای قلم و کاغذ رو نمی گیره ولی انگار جای قلم کیبرده که چسبیده به دستم!
همین لعنتیه که... من ورق و مداد خودم رو می خوام!
این مانیتور و کیبرد حالم رو بد می کنه! به امید سوما بودن می ام سراغشون و تنها کاری که بلدن بدتر کردن حاله!
من همون چند روز اردو رو می خوام، با همون محرم که چیزی برای قایم کردن ازش نداشتم!
|
با اجازه ی تو!
دو شب پیش بود... یادته؟ هی بهت می گفتم بی خیال شو اون لاتؤدبنی بعقوبتک گفتنا رو؟ و ذکرم شده بود لک العتبی... لک العتبی... حتی ترضا...
یادته؟
ببین کار رو به کجا کشوندی که در به در دنبال عتابتم... منی که همیشه تنها چیزی که تو باورم هم نمی گنجید همین عتاب بود!
که شاید الان هم نمی گنجه... عتابتو می خوام که بفهمم هنوزم حواست بهم هست...
امروز ولی...
چرا فکر کردم رابطه مون مثه همون بچهه و باباشه؟ بچه ای که من جای باباش خسته شده بودم، گرچه هر بار بغلش می کرد، می خندید، بوسش می کرد...
میذاری دلمو خوش کنم به همین رابطه؟
دل خوش کنم به اینکه نیشستی اون بالا... حواست به همه ی کارام هست فقط هر وقت که کار خطری می شه... هر وقت که دیگه خیلی ازت دور می شم... برا چند دقیقه میای پایین و خودی نشون میدی...
ولی من این جوری نمی خوام!
نمی شه یه کم باهام راه بیای...
|